۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

مرا ببوس

بسیارند ترانه ها و آهنگها که می شنویم و می گذریم ...
از آن بین گاهی یک ترانه، یک آهنگ، برای دلمان و احساسمان بیشتر از یک ترانه است و یک آهنگ ...
اما بسیار نادر است که یک ترانه، یک آهنگ تبدیل شود به یک شناسنامه! به یک سند ملی! به یک عاشقانه حماسی!
تو گویی که تمام شور یک قوم را، یک فرهنگ را، -چه می گویم- تمام روح زندگی یک ملت را در آن ریخته اند ...
و وا می مانی از اینهمه شکوه و شگفتی و اعجاز ...
"مرا ببوس" چنین است در سرزمین مادریم ...

مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار که می روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت
در میان توفان هم پیمان با قایقران ها
گذشته از جان باید بگذشت از توفان ها
به نیمه شب‌ها دارم با یارم پیمان ها
که بر فروزم آتش‌ها در کوهستان ها
شب سیه سفر کنم، ز تیره ره گذر کنم
نگرتو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می مانم، تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو، اشگ بی گناه تو، روشن گردد یک
امشب من
ستاره مرد سپیده دم، به رسم یک اشاره، نهاده دیده برهم،
میان پرنیان غنوده بود.
در آخرین نگاهش نگاه بی گناهش، سرود واپسین سروده بود.
بین که من از این پس دل در راه دیگر دارم.
به راه دیگر شوری دیگر در سر دارم
به صبح روشن باید از آن دل بردارم، که عهد خونین با صبحی
روشن تر دارم... ها
مراببوس
این بوسه وداع
بوی خون می‌دهد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

خدا میداند این ترانه با جان ما چه میکند ! با تشکر - سکوت

ناشناس گفت...

و چه بسیار...
لحظات را در سکوت، به تلخی می گذرانیم...
حنیف عزیز هرچند که این روزها سرت شلوغ شده است اما بدان خاطرات زیبای با هم بودنمان را هیچگاه از یاد نخواهیم برد
amin alizadeh

شیرین گفت...

سلام. . .مرا نمی لینکید؟؟؟برای اینکه خودتان سر بزنید
shirin1389.persianblog.ir

ناشناس گفت...

گاهی به گذشته که می نگری وفرصتهای از دست رفته را می بینی بغضی گلویت را می فشارد حالا دو غم داری یکی ترس از گریستن در میان جمع و دیگری مرگ پوچ لحظات زندگی به خود می آیی.بغض را منت می کنی نترکد. نازش می دهی برایش شعر می گویی
سعی کن،ای بغض یک ساعت بمانی در گلو
گرچه می دانم توهم بی همزبانی در گلو
قلب من آرام باش اینجاکه جای گریه تیست/داد خود را از که ای دل می ستانی در گلو/من هم آرامش ندارم من هم از تو دلخورم/تیغ در چشمی و مثل استخوانی در گلو/
اما نه بند نمی آید مرغش یک پا دارد از کتابخانه بیرون می آیی می روی یکجای خلوت حالا...
امیدوارم هیچگاهبی همزبان گلویت سرکش نشود
دوست دار همیشگیت
حسین اظهری ساجد

Unknown گفت...

سکوت گرامی؛
جانا سخن از زبان ما میگویی...

امین علیزاده عزیز؛
هیچگاه از یاد نخواهد رفت...

شیرین گرامی؛
سبب افتخار است...

حسین اظهری عزیز؛
لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بود...